𝙂𝙍𝙀𝙀𝙉 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈 | 𝙥𝙖𝙧𝙩 1
آغاز سال پنجم مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بود ، ایستگاه قطار کینگزکراس مملو از بچه های قد و نیم قد با ظاهری عجیب و غیر معمول بود
اما همزمان مردمی عادی با کت و شلوار های شیک و زنانی با لباس های فرم فاخر منتظر قطاری برای رسیدن به مقصدشان بودند
او هم طبق چیزی که در نامه نوشته شده بود راس ساعت یازده روز اول سپتامبر در آنجا حاضر شده بود .
پس از گذراندن چهار سال تحصیلی در آکادمی اتلگارد ، آکادمی ای که تنها اصیل زادگان را میپذیرفت تصمیم به حضور در مدرسه هاگوارتز گرفته بود
پسرعمویش در آنجا درس میخواند ، لورنزو برکشتایر
با اینکه همچون دیگر اعضای خانواده تعصبی هولناک روی خون پاک داشت ، اما به واسطه دلیلی که به هیچ کس نگفت تصمیم گرفت در هاگوارتز باشد .
خانواده تلاش کردند او را از تصمیمی که به ظاهر موجب هتک حرمت و زیر سوال بردن نام خانوادگی میشد منصرف کنند اما آمیلیا همچنان مصمم بود
جلسه ای برای حضور آمیلیا در هاگوارتز گذاشته شد و او ، در همان جلسه با وجود مخالفت هیئت امنای مدرسه ، به طور خصوصی گروهبندی شد
طبق معمول همیشه و به طور عادی میان اصیلزادگان، گروه تعیین شده ، «اسلیترین» بود
با اینکه یک برکشتایر بود ظاهرش همچون مالفوی ها بود ، از کودکی در جلسات مرگخواران او و دریکو را «دوقلوهای افسانه ای» خطاب میکردند.
صورتی سفید و رنگ پریده با موهای بلوند پلاتینیومی داشت
همچنین چشمانی سبز که از هوش و ذکاوت برق میزدند
از کودکی در دنیای سیاه و سفید ها بزرگ شده بود
اکثر کودکان عضو خاندان های اصیل، با همین طرز تفکر مخرب «نباید به اونایی که مثل ما نیستن احترام بزاری» بزرگ شده بودند
او ، لورنزو و دریکو همبازی های کودکی هم بودند
مادر آمیلیا ، ژانت بلک درباره این که سطح مالفوی ها تفاوت بسیاری با سطح برکشتایر ها دارد و آن ها پایین تر هستند توضیح داد
اما آمیلیا گفت : « مادر پس چرا لورنزو به هاگوارتز رفت!؟ »
ژانت سکوت کرد ، انگار آمیلیا به هیچ صراطی مستقیم نبود!
با وجود همه ی اینها او از سکوی نه و سه چهارم گذر کرده بود و حالا صدای سوت تیز قطار به گوشش رسید.
ارشد ها داد میزدند :« ریونکلایی ها بیاین اینور!!! »
یا :«هوووووی سال اولیا همدیگه رو هل ندید!»
و :«اسلیترینی ها سمت راست!»
با قدم های ثابت و محکم ، خیلی متین به سمت راست رفت
وارد واگن شد ، به محض ورودش ، سکوت حاکم شد و همه چشمها به او دوخته شد.
یک تازه وارد
پچ پچ ها سرتاسر فضای واگن را پر کرده بود و دانش آموزانی که توی کوپه ها بودند کنجکاو شده و سرشان را با شنیدن پچ پچ ها بیرون آورده بودند
اما آمیلیا همانطور آرام ، با نگاهی سرشار از غرور راه قدم بر می داشت
هری با تعجب به رون و هرماینی نگاهی انداخت و گفت :« بچه ها این کیه؟! ... چقدر شبیه مالفویه...»
رون در جوابش گفت :«آره راست میگی قیافهاش میزنه فامیلش باشه»
هرماینی گفت :« یه لحظه ساکت!...
روی چمدون کوچیکش نوشته شده الف . ب »
رون پوزخندی زد و گفت : «الف. ب؟ نکنه بانوی الفباست؟!»
نگاه سنگین هرماینی ساکتش کرد
آمیلیا انگار که از قبل بداند کوپه اش کجاست وارد شد...
چهره هایی آنجا بودند که شاید آشنا ، و شاید پس از اینهمه سال ، غریب بودند
مالفوی ، پارکینسون و لورنزو...
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
اما همزمان مردمی عادی با کت و شلوار های شیک و زنانی با لباس های فرم فاخر منتظر قطاری برای رسیدن به مقصدشان بودند
او هم طبق چیزی که در نامه نوشته شده بود راس ساعت یازده روز اول سپتامبر در آنجا حاضر شده بود .
پس از گذراندن چهار سال تحصیلی در آکادمی اتلگارد ، آکادمی ای که تنها اصیل زادگان را میپذیرفت تصمیم به حضور در مدرسه هاگوارتز گرفته بود
پسرعمویش در آنجا درس میخواند ، لورنزو برکشتایر
با اینکه همچون دیگر اعضای خانواده تعصبی هولناک روی خون پاک داشت ، اما به واسطه دلیلی که به هیچ کس نگفت تصمیم گرفت در هاگوارتز باشد .
خانواده تلاش کردند او را از تصمیمی که به ظاهر موجب هتک حرمت و زیر سوال بردن نام خانوادگی میشد منصرف کنند اما آمیلیا همچنان مصمم بود
جلسه ای برای حضور آمیلیا در هاگوارتز گذاشته شد و او ، در همان جلسه با وجود مخالفت هیئت امنای مدرسه ، به طور خصوصی گروهبندی شد
طبق معمول همیشه و به طور عادی میان اصیلزادگان، گروه تعیین شده ، «اسلیترین» بود
با اینکه یک برکشتایر بود ظاهرش همچون مالفوی ها بود ، از کودکی در جلسات مرگخواران او و دریکو را «دوقلوهای افسانه ای» خطاب میکردند.
صورتی سفید و رنگ پریده با موهای بلوند پلاتینیومی داشت
همچنین چشمانی سبز که از هوش و ذکاوت برق میزدند
از کودکی در دنیای سیاه و سفید ها بزرگ شده بود
اکثر کودکان عضو خاندان های اصیل، با همین طرز تفکر مخرب «نباید به اونایی که مثل ما نیستن احترام بزاری» بزرگ شده بودند
او ، لورنزو و دریکو همبازی های کودکی هم بودند
مادر آمیلیا ، ژانت بلک درباره این که سطح مالفوی ها تفاوت بسیاری با سطح برکشتایر ها دارد و آن ها پایین تر هستند توضیح داد
اما آمیلیا گفت : « مادر پس چرا لورنزو به هاگوارتز رفت!؟ »
ژانت سکوت کرد ، انگار آمیلیا به هیچ صراطی مستقیم نبود!
با وجود همه ی اینها او از سکوی نه و سه چهارم گذر کرده بود و حالا صدای سوت تیز قطار به گوشش رسید.
ارشد ها داد میزدند :« ریونکلایی ها بیاین اینور!!! »
یا :«هوووووی سال اولیا همدیگه رو هل ندید!»
و :«اسلیترینی ها سمت راست!»
با قدم های ثابت و محکم ، خیلی متین به سمت راست رفت
وارد واگن شد ، به محض ورودش ، سکوت حاکم شد و همه چشمها به او دوخته شد.
یک تازه وارد
پچ پچ ها سرتاسر فضای واگن را پر کرده بود و دانش آموزانی که توی کوپه ها بودند کنجکاو شده و سرشان را با شنیدن پچ پچ ها بیرون آورده بودند
اما آمیلیا همانطور آرام ، با نگاهی سرشار از غرور راه قدم بر می داشت
هری با تعجب به رون و هرماینی نگاهی انداخت و گفت :« بچه ها این کیه؟! ... چقدر شبیه مالفویه...»
رون در جوابش گفت :«آره راست میگی قیافهاش میزنه فامیلش باشه»
هرماینی گفت :« یه لحظه ساکت!...
روی چمدون کوچیکش نوشته شده الف . ب »
رون پوزخندی زد و گفت : «الف. ب؟ نکنه بانوی الفباست؟!»
نگاه سنگین هرماینی ساکتش کرد
آمیلیا انگار که از قبل بداند کوپه اش کجاست وارد شد...
چهره هایی آنجا بودند که شاید آشنا ، و شاید پس از اینهمه سال ، غریب بودند
مالفوی ، پارکینسون و لورنزو...
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
- ۲.۲k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط